سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

دستم را به دیوار می گیرم ، چیزی حالی ام نیست ، فقط نگاه پریشان و سرخ از اضطراب اوست که دارد جلوی چشم هایم این طرف و آن طرف قدم می زند !
دستم را به آرامی روی شکمم می کشم ، باز هم چیزی حس نمی کنم .
نمی دانم چند روز است که داخل این جعبه ی کارتنی هستم ، جعبه ای که هر روز عده ای با میله هایی کلفت به کناره های آن می کوبند و من هرچه التماسشان می کنم که بس کنند ، بی فایده است .
دوباره صدای پایی می شنوم و دست های زخمی ام را روی گوش هایم می فشارم که با صدای باز و بسته شدن در کارتن ، سوزن چشم هایم را به چشم های او می دوزم . دهانش را که باز می کند ، کلمات هیولاوارش دارند مرا قورت می دهند :
ـ پاشو گم شو بیرون .
و انگشت شستش را نشانم می دهد ...
نگاه ثابتم را که می بیند ، بازویم را گرفته و محکم پرتم می کند .
دارد پشت سرم حرکت می کند و من هر آن منتظر آنم که مثل دیشب ، بی هوا روی سرم بپرد ؛
وارد کارتن شود و بند شلوارش را باز کند ، آن را پایین بکشد و جلوی همین چشم های بی چشم و رویم ، دستش را جلوی دهانم بگیرد ، با زانویش مرا کنج دیوار فشار دهد ، با دست دیگرش شلوارم را پایین بکشد و همان جا ، گوشه ی کارتن بلندم کند !
و من کاری نکنم جز این که با همین چشم های بی چشم و رویم ، فقط نگاهش کنم .
از من جلو می زند و در همان حال که ضربه ای به در می زند ، دارد دستمالی ام می کند ...
آن را که باز می کنند و نگاهم به همان نگاه پریشان و سرخ از اضطراب او می افتد ، بغض نفس هایم باز می شوند و با پاهایی به وسعت همه ی سنگینی های دست های آن مرد ، به طرفش می روم که بازوهایش را دور بدنم حلقه می کند .
با تماس دست های خشن مردانه اش ، با آن نگاه همیشه ساکت عجیب ، قفل تنم باز می شود و مثل همین دیشب که چیزی بین پاهایم سر خورده بود ، چیزی از بین پاهایم سر می خورد و از کفش هایم هم بالا می آید ...
سرم عجیب دارد گیج می رود و حالت تهوع لعنتی می خواهد خودش را از چشم هایم بالا بیاورد .
صدای فریاد همزمان بچه ها که همراهش آمده اند ، بلند می شود :
ـ سامی ...
نگاه هر دویمان به نگاه آن ها دوخته می شود که نگاهشان جلوی پاهایمان دوخته شده اند .
خونی رقیق از کفش هایم بالا می آید و همین طور جریان می یابد و تا دم دفتر رئیس پلیس ادامه می یابد .
صورتم را محکم بین دست هایش فشار می دهد :
ـ چی کارت کردن ؟!
نمی دانم چند وقت پیش بود که محض خاطر وجدان خودم هم که شده ، بهش گفتم که باید بروم و او همان طور ، صورتم را محکم بین دست هایش فشار داد :
ـ فکر منو کردی ؟! فکر آلما رو ؟!
دست هایم را روی دست هایش قرار داده و به چشم های ساکت عجیبش خیره شدم که محکم دربرم گرفت و حتی خودش مرا تا پاسگاه همراهی کرد و من به جرم های داشته و نداشته ام اعتراف کردم تا حکم آزادی عده ای از دوستانم را صادر کرده باشم .
خم می شود و مرا روی دست بلند می کند که در بین بوی نفس هایش ، چشم تنم تار می شود ...

???

همگی از پاسگاه خارج شده و خودشان را به بیمارستان می رسانند . نازنین همچنان تنگ آغوش سامی است و بچه ها هم پشت سرشان حرکت می کنند .
دست دکتر را همان دم که می خواهد وارد اتاق عمل شود ، می گیرد :
ـ اگه نمی تونین واسه بچش کاری کنین ، اشکالی نداره . من فقط خودشو می خوام .
و روی زمین ، مقابل اتاق عمل می نشیند و دست هایش را که با خون نازنین ، خونی شده اند ، جلوی چشم هایش می گیرد . لبخندی تلخ با لب هایش هم آغوشی می کند و سرش را بیشتر کنج دیوار فرو می کند .
عسل کنارش نشسته و دستش را روی شانه اش می گذارد که از جای می پرد :
ـ چیزی شده ؟!
عسل با دلسوزی دست هایش را می گیرد :
ـ نه عزیزم ...
و ادامه می دهد :
ـ حالا می خوای چیکار کنی ؟!
سامی سرش را تکان می دهد :
ـ هیچی !
هرکس حرفی می زند ؛
مهران ـ سامی نمی خوای به پدر و مادرش زنگ بزنی ؟!
ندا ـ چی میگی تو واسه خودت ؟! بگه که چی ؟! دخترشونو زندونی کردن و اونم حامله بوده که احتمال داره سقط کنه ؟!
مهران ـ اگه اتفاقی واسش بیافته چی ؟!
یاسین ـ مهران خفه شو لطفاً ... اونا همین طوریشم با نازی مشکل دارن ، چه برسه به این که بدونن از سامی حامله اس ! تازه این همه مدت مگه خبری ازش گرفتن ؟!
صدای فریاد سامی بلند می شود :
ـ همتون خفه شین ... راحتم بذارین !

???

تا چشم هایش را باز کرده و سر خواب رفته ی سامی را روی دست هایش می بیند ، به آرامی نوازشش می کند که نگاه های ساکت سامی به چشم هایش می خورد .فریاد شلاق وار دست وحشی اش را روی شکم خالی از دو ماهه اش می کشد :
ـ آلما کجاس ؟!
صورت سامی در سکوت نزدیک صورتش شده و پیشانی اش را به پیشانی او می چسباند ، اشک هایش روی صورت و چشم های او سر می خورد :
ـ آلما خودش خواست یه مدت نباشه ، از منم اجازه گرفت !
نازنین سامی را هل می دهد ، چیزی در مغزش می ترکد ، مدام چشم های هراسانش را باز و بسته می کند . سر مرد زندانبان روی سر سامی است ، صورت مرد بیشتر نزدیک تصوراتش می شود با زانویی خم کرده و دستی به کار گرفته شده !
دستش را جلوی چشم هایش می گیرد و گلویش فریاد می زند :
ـ آلمام کجاس ؟!
مرد زندانبان با دهانی باز برای بلعیدنش قدم بر می دارد و نازنین همان طور با فریاد دست هایش ، زانوی خم شده و دست های به کار گرفته شده ی مرد زندانبان را از خود دور می کند با تصویری از نگاه پریشان و سرخ از اضطراب سامی و مردمکان مبهم و خون گرفته ی دست های دو ماهه ی آلما ...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/5/1:: 3:50 عصر     |     () نظر