دستم را به دیوار می گیرم ، چیزی حالی ام نیست ، فقط نگاه پریشان و سرخ از اضطراب اوست که دارد جلوی چشم هایم این طرف و آن طرف قدم می زند !
دستم را به آرامی روی شکمم می کشم ، باز هم چیزی حس نمی کنم .
نمی دانم چند روز است که داخل این جعبه ی کارتنی هستم ، جعبه ای که هر روز عده ای با میله هایی کلفت به کناره های آن می کوبند و من هرچه التماسشان می کنم که بس کنند ، بی فایده است .
دوباره صدای پایی می شنوم و دست های زخمی ام را روی گوش هایم می فشارم که با صدای باز و بسته شدن در کارتن ، سوزن چشم هایم را به چشم های او می دوزم . دهانش را که باز می کند ، کلمات هیولاوارش دارند مرا قورت می دهند :
ـ پاشو گم شو بیرون .
و انگشت شستش را نشانم می دهد ...
نگاه ثابتم را که می بیند ، بازویم را گرفته و محکم پرتم می کند .
دارد پشت سرم حرکت می کند و من هر آن منتظر آنم که مثل دیشب ، بی هوا روی سرم بپرد ؛
وارد کارتن شود و بند شلوارش را باز کند ، آن را پایین بکشد و جلوی همین چشم های بی چشم و رویم ، دستش را جلوی دهانم بگیرد ، با زانویش مرا کنج دیوار فشار دهد ، با دست دیگرش شلوارم را پایین بکشد و همان جا ، گوشه ی کارتن بلندم کند !
و من کاری نکنم جز این که با همین چشم های بی چشم و رویم ، فقط نگاهش کنم .
از من جلو می زند و در همان حال که ضربه ای به در می زند ، دارد دستمالی ام می کند ...
آن را که باز می کنند و نگاهم به همان نگاه پریشان و سرخ از اضطراب او می افتد ، بغض نفس هایم باز می شوند و با پاهایی به وسعت همه ی سنگینی های دست های آن مرد ، به طرفش می روم که بازوهایش را دور بدنم حلقه می کند .
با تماس دست های خشن مردانه اش ، با آن نگاه همیشه ساکت عجیب ، قفل تنم باز می شود و مثل همین دیشب که چیزی بین پاهایم سر خورده بود ، چیزی از بین پاهایم سر می خورد و از کفش هایم هم بالا می آید ...
سرم عجیب دارد گیج می رود و حالت تهوع لعنتی می خواهد خودش را از چشم هایم بالا بیاورد .
صدای فریاد همزمان بچه ها که همراهش آمده اند ، بلند می شود :
ـ سامی ...
نگاه هر دویمان به نگاه آن ها دوخته می شود که نگاهشان جلوی پاهایمان دوخته شده اند .
خونی رقیق از کفش هایم بالا می آید و همین طور جریان می یابد و تا دم دفتر رئیس پلیس ادامه می یابد .
صورتم را محکم بین دست هایش فشار می دهد :
ـ چی کارت کردن ؟!
نمی دانم چند وقت پیش بود که محض خاطر وجدان خودم هم که شده ، بهش گفتم که باید بروم و او همان طور ، صورتم را محکم بین دست هایش فشار داد :
ـ فکر منو کردی ؟! فکر آلما رو ؟!
دست هایم را روی دست هایش قرار داده و به چشم های ساکت عجیبش خیره شدم که محکم دربرم گرفت و حتی خودش مرا تا پاسگاه همراهی کرد و من به جرم های داشته و نداشته ام اعتراف کردم تا حکم آزادی عده ای از دوستانم را صادر کرده باشم .
خم می شود و مرا روی دست بلند می کند که در بین بوی نفس هایش ، چشم تنم تار می شود ...
???
همگی از پاسگاه خارج شده و خودشان را به بیمارستان می رسانند . نازنین همچنان تنگ آغوش سامی است و بچه ها هم پشت سرشان حرکت می کنند .
دست دکتر را همان دم که می خواهد وارد اتاق عمل شود ، می گیرد :
ـ اگه نمی تونین واسه بچش کاری کنین ، اشکالی نداره . من فقط خودشو می خوام .
و روی زمین ، مقابل اتاق عمل می نشیند و دست هایش را که با خون نازنین ، خونی شده اند ، جلوی چشم هایش می گیرد . لبخندی تلخ با لب هایش هم آغوشی می کند و سرش را بیشتر کنج دیوار فرو می کند .
عسل کنارش نشسته و دستش را روی شانه اش می گذارد که از جای می پرد :
ـ چیزی شده ؟!
عسل با دلسوزی دست هایش را می گیرد :
ـ نه عزیزم ...
و ادامه می دهد :
ـ حالا می خوای چیکار کنی ؟!
سامی سرش را تکان می دهد :
ـ هیچی !
هرکس حرفی می زند ؛
مهران ـ سامی نمی خوای به پدر و مادرش زنگ بزنی ؟!
ندا ـ چی میگی تو واسه خودت ؟! بگه که چی ؟! دخترشونو زندونی کردن و اونم حامله بوده که احتمال داره سقط کنه ؟!
مهران ـ اگه اتفاقی واسش بیافته چی ؟!
یاسین ـ مهران خفه شو لطفاً ... اونا همین طوریشم با نازی مشکل دارن ، چه برسه به این که بدونن از سامی حامله اس ! تازه این همه مدت مگه خبری ازش گرفتن ؟!
صدای فریاد سامی بلند می شود :
ـ همتون خفه شین ... راحتم بذارین !
???
تا چشم هایش را باز کرده و سر خواب رفته ی سامی را روی دست هایش می بیند ، به آرامی نوازشش می کند که نگاه های ساکت سامی به چشم هایش می خورد .فریاد شلاق وار دست وحشی اش را روی شکم خالی از دو ماهه اش می کشد :
ـ آلما کجاس ؟!
صورت سامی در سکوت نزدیک صورتش شده و پیشانی اش را به پیشانی او می چسباند ، اشک هایش روی صورت و چشم های او سر می خورد :
ـ آلما خودش خواست یه مدت نباشه ، از منم اجازه گرفت !
نازنین سامی را هل می دهد ، چیزی در مغزش می ترکد ، مدام چشم های هراسانش را باز و بسته می کند . سر مرد زندانبان روی سر سامی است ، صورت مرد بیشتر نزدیک تصوراتش می شود با زانویی خم کرده و دستی به کار گرفته شده !
دستش را جلوی چشم هایش می گیرد و گلویش فریاد می زند :
ـ آلمام کجاس ؟!
مرد زندانبان با دهانی باز برای بلعیدنش قدم بر می دارد و نازنین همان طور با فریاد دست هایش ، زانوی خم شده و دست های به کار گرفته شده ی مرد زندانبان را از خود دور می کند با تصویری از نگاه پریشان و سرخ از اضطراب سامی و مردمکان مبهم و خون گرفته ی دست های دو ماهه ی آلما ...
کلمات کلیدی: